مهسا: بیسکوییت رونخوردی؟

سعید : چراخوردم خیلی خوشمزه بود ،اگه بازم داری بهم بده؟

مهسا یک بیسکویت دیگه به سعید داد ونگاهش کرد سعید هم به او نگاه کرد انها یه دودقیقه بهم نگاه می کردند. سعید ومهسا یک دل نه صد دل عاشق هم شدند حدود ساعت10 شد سعید به مهسا گفت بامن دوست می شی ؟مهسا گفت دوست می شم .

انها ان شب تاساعت 11 خانه نرفتند وشاد بودند. سعید به خاطر مهسا که وقتی باهاش دوست شده بود انگاردنیا رو بهش داده بودند بافایزه قهر کرد مهسا شماره خونشونا وعکسش رو به سعید داد انا روزها به هم نامه می دادند انا به خاطر سن کمی که داشتند موبایل نداشتند وباهم توکوچه حرف می زدند.

از قصه عشق سعید ومهسا کسی نبود که خبر نداشته باشه همه جاقصه عشق انها رو برای هم دیگه می گفتند.

سعید ومهسا را کسی نمی تونست ازهم جدا کنه انها 3سال همیشه در کنار هم بودند بعد سه سال هر دوبرای ازمایش همدیگر باهم قهر می کردند وبعد ازچند روز دوباره اشتی می کردند.

مهسا برای سعید هدیه می خرید اما سعید ازخانواده فقیری بود که نمی تونست براش کادو بخرکه اینکه بالاخره چند روز سعید ومهسا ازهم دور شدند سعید ازمهسا خبری نداشت که روزی دوستش به سعید گفت مهسا باهات قهر کرده سعید باور نکرد ان یه روز مهسارادید وبهش گفت:

سعید: مهسا تو بامن برای همیشه قهر کردی؟

مهسا: اره من دیگه تورو دوست ندارم....

سعید: براچی اخه؟

مهسا جواب سعید رونداد ورفت سعید ماه ها افسردگی گرفت وبا هر کلکی هر کاری کرد اما مهسا باسعید دوست نشد که نشد.و.................................................................................................

دوستان عزیز ببخشید اگرغلطی داشت

ادامه این داستان ماه دیگه منتشر می شه

اگرمی خواهید عضو شویذ تابه سایتتان بفرستیم

منتظر ماباشید

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: